یه روز توی دفتر مشغول کارای اداری مدرسه  بودم که مادر یه دانش آموز کلاس دوم ابتدایی(دختر) زنگ زد و گفت:دخترم تو خونه اونقدر بهونه گیری می کنه که مجبور شدم بهتون زنگ بزنم و ازش شکایت کنم، همین امروز قبل از اینکه بخواد بیاد مدرسه، ساعت شش و نیم صبح از خواب پا شد و گفت چرا زودتر منو بیدار نکردی،الان مدرسم دیر میشه و پشت سرش زد زیر گریه، بهش گفتم: دخترم ساعت هفت و بیست دقیقه زنگ مدرسه          می خوره،تا مدرسه هم که ده دقیقه بیشتر راه نیست،اما مگه حرف تو گوشش فرو رفت...

سرتون رو درد نیارم،مادره ده دقیقه صحبت می کرد و ازین حرفا می زد.وقتی که چند تا سؤال ازش پرسیدم و یکی از سؤالات که در مورد وضعیت پدرش بود،جوابی شنیدم که مایه تعجب من شد.

دو سال پیش پدر ازدواج مجدد میکنه اونم تو یک شهر دیگه و ازون موقع تا حالا پشت سرش رو هم نگاه نکرده،تنها گاهی تماس تلفنی داشته و والسلام.مادر میگه: دخترم همیشه حسرت  دیدار پدر رو داره.حتی وقتی تلفنی صدای پدر رو می شنوه،به من میگه پدرم عجب صدایی داره!و کلی تعریف و تمجید از پدرش.

بعد از مدتی متوجه شدم که این دانش آموز یک برادر هم تو کلاس چهارم ،شیفت مخالف همین مدرسه داره،این شد که با برادره نشستم و گپی دوستانه زدم،در لابلای صحبتا وقتی اسم پدرش به میون اومد اشکش جاری شد و باعث شد اشک من هم در بیاد.این شد که به فکر افتادم یه کاری واسه بچه ها انجام بدم.شماره همراه پدر رو گرفتم و خواستم با او درباره قضیه صحبت کنم،ولی خواستم قبل از این کار، نظر شما رو هم بدونم شاید شما یک راه حلی ارائه بدین که خیلی مفید باشه.در ضمن این برادر و خواهر، یک خواهر سه ساله هم دارن و وضعیت مالیشون هم اصلا مناسب نیست.